زندگی عشقولانه ى مامان و بابا
جونم برای دختر گلم بگه سال ١٣٨٢ بود که تازه از سربازی راحت شده بودم که تصمیم گرفتند دست و پای بابا رو بند کنند یه روز که یادم نیست چندم فروردین بود ولی یادم هست که توی روزهای عید بود عمو ناصر بهم زنگ زد و گفت بیا کارت دارم. بعدالظهر همون روز رفتم دیدنش خونشون. شاید الان که اینارو میخونی دیگه اون خونه نباشه ولی یه روز میبرمت که اونجارو ببینی . چونکه من از اونجا خیلی خاطرات خوبی دارم. بعد از کلی صحبتهای مختلف عمو ناصر گفت که چند روز پیش مامانت اونجا بوده و اون همونجوریکه داشته چایی میخورده و به مامانت نگاه میکرده ، پیش خودش میگه که خواهر زنم که بزرگ ش...